آرنیکاآرنیکا، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 3 روز سن داره

آرنیکای مامان وبابا

اولین روزهای زندگی آرنیکا

وقتی دکتر مرخصمون کرد ... سوار ماشین شدیم و رفتیم خونه بابا همایون...مامان سهیلا برامون اسفند دود کرد..کلی خوش آمد گویی ... اون روز همه اومدن دبدن شما ... خیلی نازی مامان جون از خدا خیلی ممنون برای دادن چنین نعمتی به من و پدرت... بابا اروندت برات یه گوسفند عقیقه کرد... روز سوم(91.1.9) من و بابایی بردیمتون برای آزمایش زردی...که فهمیدیم شما زردی داری عزیزم به دکتر که زنگ زدیم گفت باید شمارو بستری کنیم...نمیدونم چرا ولی یه احساس دلتنگی عجیبی منو فرا گرفت...سریع پاشدم آماده ات کردم و راه افتادیم به سمت بیمارستان...بابا حسین و مامان اخترم با ما اومدن...بابایی سریع کارای بستری شمارو انجام داد...دیگه گریه امونم نمیداد همینطوری که تو بغلم ب...
4 تير 1391

دوماهگی آرنیکا خانوم

عسل مامان 91.3.6 دو ماه شما تموم شده بود و نوبت واکسن هات.... از یک ساعت قبل از رفتن به مرکز بهداشت بهت قطره استامینوفن دادم که تب نکنی ... بابا اروند ساعت 11 اومد دنبالمون ... اول قطره فلج اطفال بهت دادن و بعد به ران های پات واکسن زدن...خیلی دردت اومد و کلی هم گریه کردی... بابا اروند کلی ناراحت بود برات... حالش بد شده بود انگار به خودش آمپول زده بودن...قد 60 و وزن5600 شده بود...بابا مارو رسوند و بد رفت سر کار...من شروع کردم به کمپرس پات...ساعت 8 شب بود تب کردی...چه شبی بود!من و بابا اروند تا صبح بالای سرت بودیم و پاشویت میکردیم ساعت 7 صبح بود که تبت قطع شد...3 شب تب داشتی...من و بابایی کلی نگران بودیم...دیگه از شب چهارم تب نکردی من و ب...
4 تير 1391

اخلاقای دخترم

آرنیکا خانوم من بزار برات از شیرین کاریات بگم....انگشتای دستتو می خوری اول دونه دونه بعد چهارتا انگشتتو میکنی تو دهنت و انقدر میبری تو تا اوق میزنی!:) عاشق نور و tv هستی! با صداهای بلند از خواب می پری و دل دل میزنی!!!تازگی یام لب پاینتو می خوری که بابایی ازت عکس گرفته....تازه مامان جون وقتی می خوابی خرخرم میکنی!وقتی می خوابی دلم می خواد ساعت ها بشینم و خوابتو تماشا کنم ... همش با دیدنت من و بابا اروند خدا رو شکر می کنیم که همچین فرشته زیبایی رو به ما داده!!! دوست داریم عشق من ...
4 تير 1391

اولین باری که بابایی رو شناختی

گل نازم دو ماه و 18 روزت بود که صبح که بیدار شده بودیم بابایی داشت میرفت سرکار واومد ببوستت...شما نگاهش کردی و ازون خنده دلبری ها براش کردی...بابایی که برات غش کرد...با چشمات دنبالش میکردی!نمی خواست بره سرکار...!!! باهات که حرف میزد بهش می خندیدی! قربونت برم کلی دل من و بابایی رو با این کارات بردی!  
4 تير 1391

به دنیا اومدن قوره مامان و بابا

سلام عسل مامان این مطلبو با یه پوزش بزرگ شروع میکنم که این توی این مدت نیومدم برات بنویسم...نمی دونم ارز کجا شروع کنم...بزار برات از اولین باری که احساس کردم داری به دنیا میای برات بگم...شب سال نو بود و همه خونه بابا همایون جمع بودیم مامان اخترم پیش ما بود شام و که خوردیم و نشته بودیم یه درد عجیبی توی شکمم احساس کردم ... ناخداگاه اشکام سرازیر شد...دلم نمیخواست زودتر از موعدی که قرار به دنیا بیای ... این درد تا 10 دقیقه ادامه داشت ... ولی بعد دیگه ادامه پیدا نکرد...اون شبو تا صبح با اضطراب خوابیدیم...ولی دیگه خبری نشد...صبح برای سا تحویل از خواب بیدار شدیم...سر سال نو من و بابای برای سلامتی شما دعا کردیم...اون روز به دیدو بازدید گذشت...
4 تير 1391

اولین شیر دهی

گل من تازه 30 دقیه از ورودت به این حهان می گذشت که آوردنت برای شیر خوردن...خیلی نازو زیبا بودی عزیزم...و همیتطور خیلی گشنه...احساس میکنم زیباترین لحظه زندگیمو تجربه کردم...وقتی شروع کردی به مکیدن احساس میکردم زمان ایستاده و من و شمارو نگاه میکنه..پدرتم بالای سر ما ایستاده بود و شیر خوردن شمارو تماشامی کرد و لذت می برد...بعد منو بردن تو اتاقم نیم ساعت بعدم شمارو آوردن پیشمون ...بابا حسینم تازه رسیده بود هم خیلی خوشحال بود هم نگران حال ما بود ...وقتی مارو سالم دید کلی خوشحال شد دیگه ساعت 1 شده بود همه تقربا" رفتن و مامان اختر پیش من موند ... تا صبح از ما نگهداری کرد ...شب خوبی بود تو و مادرم کنارم بودین...صبح دکتر اومد و مارو مرخص کرد...
3 تير 1391
1